درباره ما
دست از طلب بر ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان و یا جان ز تن برآید نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
لوگوی وب
دیگر امکانات
|
کودکی از کاشمر بی خوابی همچنان تو چشمان روشنش موج می زد . با آن که از سلامت همسرش اطمینان کامل داشت ، دلشوره آزارش می داد . شب گذشته را به خاطر آورد . تا صبح پلک رو پلک نگذاشته بود . شاید تمام کاشمررا قدم زده بود و برگشته بود .شاید هم فقط خیابانی را که خانه کو چک شان در آن جا بود ، هزار با بالا و پایین کرده بود . خودش دنبال ماما رفته بود . زن انگار که از قبل خبردار باشد ، با اولین زنگ در را باز کرده بود رویش ؛ با صورتی پر از خنده . به خانه که رسیده بودند ، دستور پشت دستور . او هم مثل شاگرد انجام وظیفه کرده بود ؛ بی هیچ اشتباه یا غلطی در کار گفته شده . - ها ، کجایی آقا معلم ؟ بابای مدرسه بود که صدایش می زد . - هیچ جا ... همین جا پیش شما . - خبری شده این قدر تو خودت هستی ؟ مانده بود چه بگوید . شاید شرم داشت از گفتن این که پدر شده . آن هم پیش پیرمردی که کمر خم کرده بود و دست و پا می لرزاند . - خانم ... فارغ شده اند . - به سلامتی ... چی هست ، پسر یا دختر ؟ - پسر . - اسمش را چه گذاشته ای ؟ - علیرضا . - خدا برایت ببخشد . - راستی اگر زحمتی نیست ، یک جعبه شیرینی بخر بیاور . - ای به روی چشم ... تا بعد از زنگ ، جعبه شیرینی آماده است . خیالت جمع ، آقا معلم . برگرفته از کتاب قصه سرداران 19 « مین های دوست داشتنی »
نویسنده تخریبچی در دوشنبه 87/3/27 | نظر
طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم Web Template By : Samentheme.ir |
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسبها
طراح قالب
|