درباره ما
دست از طلب بر ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان و یا جان ز تن برآید نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
لوگوی وب
دیگر امکانات
|
توی یک روستا به دنیا آمده بود ، همان جا درس خوانده وکار کرده بود . بعد ها که آمده بود مشهد آنقدر ساواکی ها دستگیرش کرده بودند که دست آخر حکم اعدامش را دادند که خب اجل مهلتشان نداد . جنگ که شد آماده رفتن بود ، سهمیه مشهد فقط 25 نفر بود ، که باید قرعه کشی می کردند . بی طاقت شده بود ، برای رفتن ، می خواست یکی از آن 25 نفر باشد . هرچه گفتندش فرمانده گردان عبد الله شود زیر بار نرفت ، قبول نمی کرد ، فایده ای نداشت روز بعد ، صبح زود رفته بود مقر تیپ وبه فرمانده گفته بود ، قبول می کنم ! نه به آن سرسختی توی گفتنش ، نه به این که باپای خود آمده . بعد هابا اصرار گفته بود که توی خواب به او تکلیف کرده اند ... شنیده بودم فرمانده گردان شده ، شنیده بودم گردانش توی عملیات ها غوغا می کند . یک بار اتفاقی توی یکی از پادگان ها دیدمش ، ظرف به دست توی صف غذا . فکر کردم همهی چیز هایی که ذشنیده بودم اشتباه بوده ، رفتم جلو و بعد از سلام ، گفتم شما مگر فرمانده گردان نیستی ؟ فکرم را خواند : مگر فرمانده باصف مشکلی دارد ! اسمش چه بود نی دانم ، ولی یک نامه دستش بود و داشت می رفت دفتر قضایی ، اخراجش کرده بودند . عبدالحسین نامه را هب قاضی داد و گفت : این نیرو را بدهید به من . قاضی می گفت که : نیرو مشکل داره حاج آقا . به دردتون نمی خوره . آوردش گردان چند نفر دیگر هم مثل او داشت ، اولین عملیات همه شان رفتند . گروه ویژه گروه آرپی جی زن ها. بعد هم همان جوان شد فرمانده گروهان ویژه . نویسنده تخریبچی در پنج شنبه 87/3/23 | نظر
طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم Web Template By : Samentheme.ir |
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسبها
طراح قالب
|