سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه یاران سفر کردند و رفتند / خدایا نوبتم پس کــی می آید ...
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

دست از طلب بر ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان و یا جان ز تن برآید
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
لوگوی وب
بوی شهادت
دیگر امکانات
مطالب اخیر وبگاه

جزو افسران ارشد ن?رو? هوا?? ارتش ا?ران بود.  سرلشگر خلبان « عباس بابا?? » وسرلشگر خلبان «مصطف? اردستان? » از شاگردان تحت آموزش ا?شان بودند  .

امت?ازات خلبان? که او در پا?گاه و?ل?امز آمر?کا بدست آورد شامل رکوردها?? بود که تا آن زمان هرگز در آن پا?گاه هوا?? ثبت نشده بود. بطور? که تمام? اسات?د پرواز هواپ?ماها? جنگ? آمر?کا را شگفت زده نمود . و به او لقب سلطان پرواز را داده بودند .

ا?ن هم وطن دل?ر اکثر تلمبه خانه ها و ن?روگاه ها? برق عراق را از کار انداخته بود و طرح ها? عمل?ات? و? باعث گرد?ده بود صادرات
350 م?ل?ون تن? نفت عراق به صفر برسد. و? پس از بمباران پادگان « العقره » در حال? که زنده به اسارت مزدوران عراق? درآمده بود، به دل?ل ضربات مهلک? که ن?رو? هوا?? ارتش ا?ران در نخست?ن ماه جنگ بر پ?کر ماش?ن جنگ? عراق وارد نموده بود به دستور صدام و برا? ا?جاد رعب و وحشت در ب?ن سا?ر خلبانان کشورمان، برخ?ف تمام? مواز?ن انسان? و موافقت نامه ها? ب?ن الملل? رفتار با اسرا، به فج?عتر?ن و ب?رحمانه تر?ن وضع به شهادت رس?د .
بدستور صدام ملعون، دو ماش?ن ج?پ از دو طرف با طناب ها?? که به بدن ا?ن خلبان پر افتخار بسته بودند بدنش را دو ن?م کردند . به طور? که ن?م? از پ?کر مطهرش در ن?نوا و ن?م? در موصل عراق مدفون شد .





نویسنده تخریبچی در دوشنبه 94/5/19 | نظر



جنازه پسرشون را که آوردند

چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود.

پدر سرشو بالا گرفت و گفت : حاج خانوم غصه نخوری ها!!!

دقیقا وزن همون روزیه که خدا بمون هدیه دادش...





نویسنده تخریبچی در دوشنبه 93/8/12 | نظر


گفت: که چی ؟ هی جانباز جانباز شهید شهید!

میخواستن نرن ! کسی مجبورشون نکرده بود که!

گفتم :چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!

گفت کی؟

گفتم : همونی که تو نداریش..!

گفت: من ندارم ؟! چی رو ؟

گفتم: غیرت!!



نویسنده تخریبچی در جمعه 93/8/9 | نظر


دفتر را برد گذاشت رو به روش گفت: "بیا این همه نمره بیست"

بغض گلویم را گرفته بود؛ بغضی سنگین.

رو به قاب عکس کرد و گفت: «مگه نگفتی هر وقت نمره بیست بگیرم جایزه می دی؟»

بعد با اون چهره و نگاه معصومانه اش رو به من کرد و گفت:"مامان من جایزه نمی خوام فقط بگو بابا بیاد خونه"

دیگه نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. رفتم قاب عکس عبدالله را از روی تاقچه برداشتم و گذاشتم توی کمد.

 




نویسنده تخریبچی در سه شنبه 93/8/6 | نظر

به نام خدا

من می خواهم در آینده شهیــد بشوم. برای این که ……

معلم که خنــــده اش گرفته بود ، پریـــد وسط حرف مهدی و گفت….

ببین مهدی جان ! موضوع انشا این بود که درآینده می خواهید چه کاره بشید..

باید درمورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی......

مثلاَ ، پدر خودت چه کاره س……

آقا اجازه! شهیــد شده..... 






نویسنده تخریبچی در دوشنبه 93/8/5 | نظر

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir

آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
طراح قالب
ثامن تم